پرسش از مدافع وحدت وجود که در این سایت کامنت گذار است:
امام خمینی درباره قائلین به وحدت وجود چنین فتوا داده:
قائلین به وحدت وجود اگر ملتزم به لوازم مذهبشان باشند، نجس می باشند.
عروة الوثقی بحث نجاسات/مسئله 199
اگر وحدت وجود عقیده درستی بود، به مانند توحید اسلام و خلقت می بود که قائلین به آن که ملتزم به لوازم آن هستند نجس نمی باشند
حال سئوال از مدافعان افراطی عقیده ی وحدت وجود ملاصدرا و ابن عربیها این است که آن لوازم وحدت وجود که امام خمینی ملتزمان به آن را نجس میدانست چیست؟
سلام
متاسفانه تقصیر خود ما مردمه...
فکر میکنیم پولمان را بندازیم در ضریح و اماکن متبرکه پیش خدا عزیزتر میشویم ؛یا اینکه این کارمان امامان را بیشتر خوشنود خواهد کرد؛غافل از اینکه خدا خودش گفته اگر قصد کمک داری اول از خویشان و نزدیکان و همسایگانت شروع کن؛اگر کمی !فقط کمی فکر کنیم میبینیم با عمل به این رهنمود قرآنی که هرکس به خویشان خود کمک کند دیگر فقیر و گرسنه ای نخواهند ماند...
اطرهای از معصومه سبکخیز، همسر سردار خراسانی شهید «عبدالحسین برونسی» درباره انگشتری طلایی که برای سلامتی شهید برونسی نذر شد، اشاره دارد.
در یکی از عملیاتها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم «اگر انشاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میاندازم تو ضریح امام رضا (علیهالسلام)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود تا به مرخصی بیاید، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم به خانه برگشت. روزی که همسرم آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم و گفتم «شما برای همین سالم اومدین» خندید و گفت «وقتی نذر میکنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمیخواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
عبدالحسین در عملیات بعدی به سختی مجروح شد، او را به بیمارستان کرج برده بودند؛ یکی از همانجا به مشهد زنگ زد و جریان را به ما گفت؛ خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند «حالشان برای حرف زدن مساعد نیست». همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه؛ زود پرسیدم «چه خبر، حالش خوبه؟» خندید و گفت «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی» فکر کردم میخواهد به من دروغ بگوید با حالت عصبی گفتم «شوخی نکن، راستش رو بگو» گفت «باور کن راست میگم، الان که من از پهلویش آمدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف میزد».
باور کردنش سخت بود؛ مانده بودم چه بگویم برادرم ادامه داد «یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی مرا به همین خاطر فرستاد که زنگ بزنم». امانش ندادم و پرسیدم «چه پیغامی؟» گفت «اولاً که سلام رساند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش در ضریح» گیج شده بودم، حساب کار از دستم در رفته بود؛ گفتم «او که میگفت این کار را نکنم» گفت «جریانش مفصله، انشاءالله وقتی آمدیم مشهد، برایت تعریف میکنیم».
شهید برونسی را با هواپیما به مشهد آوردند، حالش طوری نبود که بشود به خانه بیاوریمش. از همان فرودگاه، او را به بیمارستان برده بودند. به ملاقات رفتم، وقتی برگشتیم، در راه، جریان انگشتر را از بردارم پرسیدم، چشمهایش پر از اشک شد و آهسته آهسته شروع کرد به گفتن: «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختیهاش شنیدیم؛ میگفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف میزد، آن هم با چه سوز و گدازی! پرسیدیم شما خودتون حرفهایش را شنیدید؟ گفتند بله، اصلاً تکتک آن بزرگوارها را به اسم صدا میزد.
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهمالسلام) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند دست میکشیدند روی زخمهای من و میفرمودند عبدالحسین خوشگذشته، انشاءالله زود خوب میشه. حاجی میگفت خیلی پیشم بودند وقتی میخواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند و با لحنی که دل و هوش از آدم میبرد، فرمودند انگشترشان در چه حاله؟ من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند بگویید همان انگشتر را بیندازند توی ضریح».
گونههای برادرم خیس اشک شده بود؛ حال خودم را نمیفهمیدم؛ حالا میدانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همانهایی بود که به خاطرشان میجنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خودش نیکوست.
درست است که امام با تجمل بیگانه بودند و نباید حرم امام راحل تبدیل به این می شد ولی مردمی که پول در ضریح امام انداخته اند برای ساخت حرم بود و نمی شود آن را برای مقصود دیگری که خوب هم هست به لحاظ شرعی هزینه کرد. البته متولی حرم نباید این پول را اینگونه خرج می کرد و فردای قیامت باید جوابگو باشد.
امام خمینی درباره قائلین به وحدت وجود چنین فتوا داده:
قائلین به وحدت وجود اگر ملتزم به لوازم مذهبشان باشند، نجس می باشند.
عروة الوثقی بحث نجاسات/مسئله 199
اگر وحدت وجود عقیده درستی بود، به مانند توحید اسلام و خلقت می بود که قائلین به آن که ملتزم به لوازم آن هستند نجس نمی باشند
حال سئوال از مدافعان افراطی عقیده ی وحدت وجود ملاصدرا و ابن عربیها این است که آن لوازم وحدت وجود که امام خمینی ملتزمان به آن را نجس میدانست چیست؟
از میهن چه میکشی
من برای بیگانه کار نمیکنم
یک رنجیر را ببین پیوستیم
دوست دوره خطا کنی
یک دست صدا ندارد
متاسفانه تقصیر خود ما مردمه...
فکر میکنیم پولمان را بندازیم در ضریح و اماکن متبرکه پیش خدا عزیزتر میشویم ؛یا اینکه این کارمان امامان را بیشتر خوشنود خواهد کرد؛غافل از اینکه خدا خودش گفته اگر قصد کمک داری اول از خویشان و نزدیکان و همسایگانت شروع کن؛اگر کمی !فقط کمی فکر کنیم میبینیم با عمل به این رهنمود قرآنی که هرکس به خویشان خود کمک کند دیگر فقیر و گرسنه ای نخواهند ماند...
در یکی از عملیاتها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم «اگر انشاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میاندازم تو ضریح امام رضا (علیهالسلام)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود تا به مرخصی بیاید، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم به خانه برگشت. روزی که همسرم آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم و گفتم «شما برای همین سالم اومدین» خندید و گفت «وقتی نذر میکنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمیخواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم اما چیزی نگفتم، حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
عبدالحسین در عملیات بعدی به سختی مجروح شد، او را به بیمارستان کرج برده بودند؛ یکی از همانجا به مشهد زنگ زد و جریان را به ما گفت؛ خواستم با خودش صحبت کنم، گفتند «حالشان برای حرف زدن مساعد نیست». همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد نمیدانم جواب سلامش را دادم یا نه؛ زود پرسیدم «چه خبر، حالش خوبه؟» خندید و گفت «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی» فکر کردم میخواهد به من دروغ بگوید با حالت عصبی گفتم «شوخی نکن، راستش رو بگو» گفت «باور کن راست میگم، الان که من از پهلویش آمدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف میزد».
باور کردنش سخت بود؛ مانده بودم چه بگویم برادرم ادامه داد «یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی مرا به همین خاطر فرستاد که زنگ بزنم». امانش ندادم و پرسیدم «چه پیغامی؟» گفت «اولاً که سلام رساند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش در ضریح» گیج شده بودم، حساب کار از دستم در رفته بود؛ گفتم «او که میگفت این کار را نکنم» گفت «جریانش مفصله، انشاءالله وقتی آمدیم مشهد، برایت تعریف میکنیم».
شهید برونسی را با هواپیما به مشهد آوردند، حالش طوری نبود که بشود به خانه بیاوریمش. از همان فرودگاه، او را به بیمارستان برده بودند. به ملاقات رفتم، وقتی برگشتیم، در راه، جریان انگشتر را از بردارم پرسیدم، چشمهایش پر از اشک شد و آهسته آهسته شروع کرد به گفتن: «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختیهاش شنیدیم؛ میگفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف میزد، آن هم با چه سوز و گدازی! پرسیدیم شما خودتون حرفهایش را شنیدید؟ گفتند بله، اصلاً تکتک آن بزرگوارها را به اسم صدا میزد.
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهمالسلام) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند دست میکشیدند روی زخمهای من و میفرمودند عبدالحسین خوشگذشته، انشاءالله زود خوب میشه. حاجی میگفت خیلی پیشم بودند وقتی میخواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند و با لحنی که دل و هوش از آدم میبرد، فرمودند انگشترشان در چه حاله؟ من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند بگویید همان انگشتر را بیندازند توی ضریح».
گونههای برادرم خیس اشک شده بود؛ حال خودم را نمیفهمیدم؛ حالا میدانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همانهایی بود که به خاطرشان میجنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خودش نیکوست.